دریا »
آسمان با تامل نگاهی به ژرفای آرام اقیانوس نمود. با خود گفت تا کی باید چنین بی بار و دانش، تنها با تاریکی همنشین باشی. و دریا غوغایی نمود که این است افسانه مقدر. ژرفای ژنده پوش سرمست از پاسخ بی پاسخ سربه زیر انداخت و سرمای تاریکی را به آغوش کشید. مرغکی اما بر روی آب آرام نشست، سر در گوش دریا نمود و گفت: تا کی او را خام داری؟ پاسخ شنید: تا آن زمان که خود، خود را خوار دارد. مرغ پرسید: و اما آیا تو همه را دربر نداری. پاسخ آمد که آن همه خود به سستی و کاهلی تن به مرگ سپرده اند، چه آنان که می اندیشند و می بینند دو راه برگزینند، یا برآیند و سر به آسمان نهند و یا برآیند و برپیکر دیگران از زندگی لذت برند. مرغ نازک آنگاه نگاهی به اطراف انداخت، با تنفر بر خواست و خود را سخت بلرزانید و با خود گفت: آسمان مرا بس است که از مردم رنگارنگ دغل باز بسی بیزارم.
مشق شب »
در کران بی کران دیده، جایی که دیده از دیدن قاصر است و من از اندیشیدن، به آبی آسمان و آبی دریا که بنگری با خود می گویی شاید وقتی دیگر. وقتی دیگر نیز می نگری و نیک خود را می بینی، بی کم و کاست. و تو همواره در هرکجا که باشی، توئی. و خدا، آیا در این نزدیکی است. و الله آیا خداست. می خندی و می روی. می گویی به آسمان بنگر تا فراموشش کنی. و کسی نمی پرسد که آیا خدا در این نزدیکیست، و آیا الله همان خداست. و زمانت می گذرد، مبادا که غرق نابودی گردی.
صدای آرامش »
در اتاق بوی پا می آید، و آنسو تر بر استوارترین گونه سپیدفام پیرامون، قطعه برگی از دفتر خاطرات کسی که هرگز نمی شناختی. در اتاق بوی پا می آید، بوی کهنگی، بوی اضطراب، بوی مرگ. و آنسو، در گوشه ای دور دست، صدای پای عشق، که هر شب با تو سر بر بالین می نهد و اندکی دیگر نیست. در اتاق هیچ نیست.
آن مرد! »
آن مرد آمد
او آمد و آزادی انسان را برد، او آمد تا انسانیت را به ورطه نابودی کشاند. او آمد که بگوید همه چیز در دستان کسی است که هیچ کس را و هیچ چیز را محترم نمی شمارد.
آن مرد آمد
او که سربه دار می خواست همه را و بی سر پیکر آدمیان را. او آمد تا من بدانم او آمده است که برای همیشه بماند. او آمد تا هیچ کس و هیچ چیز را محترم نشمارد.
آن مرد آمد
و تمام هستی و گاه تمام مرا برد. و بجای آنهمه تنها شبهی از توهم مغرور راستی و انبوهی کردار نابجا و زشت را برایم باقی گذاشت. او آمد تا به همه ثابت کند هیچ کس و هیچ چیز محترم نیست.
آن مرد آمد
اما ای کاش …
ما هیچ ما یک نگاه »
روزها در پی هم روان می شدیم و هیچ از هیچ نمی دانستیم. شبها آهنگ دیار زنده ماندگی را داشتیم و پی در پی می جویدیم و هیچ از هیچ نمی دانستیم. ساعتی به صبح سپیده دمان می خرامیدیم و با خود به برامدن های دیوار می نگریستیم و هیچ از هیچ نمی دانستیم. به گاه چاشت دمی پای در رکاب و مرکب در راه٬ ره می پیمودیم و هیچ از هیچ نمی دانستیم. اندکی بعد تنها به آسمانمان چشم می دوختیم و هیچ از هیچ نمی دانستیم. به گاه طعام با خود چیزی نداشتیم و با خود می گفتیم که ما را چه باک و هیچ از هیچ نمی دانستیم. به آن بازگشت دمی پای در رکاب و مرکب در راه٬ ره می پیمودیم و هیچ از هیچ نمی دانستیم. روزها در پی هم روان می شدیم و هیچ از هیچ نمی دانستیم. شبها آهنگ دیار زنده ماندگی را داشتیم و پی در پی می جویدیم و هیچ از هیچ نمی دانستیم.
و آنچه بود هیچ از هیچ.